**مرواریدی در صدف**
**مرواریدی در صدف**





نويسندگان

لينک دوستان

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان مرواریدی در صدف و آدرس hejab55.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







لوگوي دوستان

گردان خیبر

نایس تم

 

ماجرای مادری که قبل از انقلاب بی حجاب بود ولی به خواست خدا فرزندش به راه راست هدایت شد و مادر با توجه به وصیت پسرش دیگر حجابش را فراموش نکرد.

زن بد جور بی حجاب بود.در خیابان و مهمانی و ... با لباس های زننده می رفت در این میان پسرش از همان کودکی نگاه بدی به این نوع پوشش او داشته بود.وقتی بو هایی از انقلاب آمد پسرش به سمت انقلاب روان شد.خودش هم زیاد به پسرش دقت نمی کرد،که کی خانه می آید وکجا می رود و اعلامیه های همراهش چیست؟ و ... خلاصه کار به کار او نداشت و بیشتر به فکر جلب توجه نمودن خودش بود تا اینکه خبر رسیدن امام آمد و پس از آن هم با پیروزی انقلاب و روی کار آمدن جمهوری اسلامی ،فضای قبل انقلاب برایش 180 درجه تغییر کرد.حالا دیگر مجبور شده بود چادر سر کند و مانند دیگر خانم ها حیا و عفت خودش را رعایت کند تا اینکه جنگ شروع شد .شاید یک یا دو ماه از شروع جنگ گذشته بود که پسرش هم خواست به جبهه برود.ابتدا پدرش خیلی ناراحت بود ولی پسر سرش پر بود،علم و استدلال هایی از جنس شهید مطهری که در این چند سال بی خیالی مادرش کسب کرده بود.با حرف های پر مغز و محتوا پدرش را راضی کرد و حالا مانده بود مادرش.مادرش گریه می کرد و می گفت:(چرا می خوای بری این همه آدم که دارن میرن کافی هست.آزادی ما رو که ازمون گرفت حالا نو بت جوون هامونه!!؟؟).پسر گفـت:(مادر جان تو بعدا معنی آزادی رو می فهمی ) و خیلی آرام رفت تو اتاقش.مادر شب را بیدار موند که سرش از خانه نرود اما نشد او کارش را خوب بلد بود و می دانست چه باید انجام دهد.آرام وسایلش را برداشت و  وقتی که مادرش خواب بود سریع از خانه بیرون رفت و صبح زود هم همراه اتوبوس راهی خرمشهر شد.

مادر صبح از خواب بیدار شد و سریع به اتاق پسرش رفت،بله او رفته بود.به سمت اتاق خودش دوید تا همسرش را بیدار کند.او هم حیران بود اما بعد از مدتی گفت:(خانم اون راه درست و منطقی خودش را انتخاب کرده،بذار راحت باشه.) سه ماهی گذشت و مادر همه اش توی خونه بود تا کمیته و بسیج خبری از بچه اش بیارن.تا اینکه یک روز صدای ماشینی رو شنید.بعد از اون صدا در خانه شان به صدا در آمد و وقتی در را باز کرد دو مرد میانسال را دید که جعبه ای در دست داشتند آن ها که فکر نمی کردند مادر به جلوی در بیاید خشک شان زده بود.مادر هم از نوع نگاه شان چیزی فهمیده بود.خودش سکوت را شکست و گفت:(هان ،چی شده؟از پسرم خبر آوردین؟نکنه اون رو غذای عراقی ها کردین و الان می خواین جنازه تیکه پارشو به من بدین؟) این حرف ها را که می زد ،اشک از صورتش جاری شد و بعد با صدای بلند و بغض آلودی گفت:(برید گم شید.شما خودتون سالم هستید و فقط بلدین جوونای پاک مردم و به کشتن بدین.) یکی از جوان ها با اینکه به او توهین شده بود با لحن مهربانی گفت :(مادرم باشه.حرف شما درست اما بدون شهادت لیاقت می خواد که ما نداریم.این وصیت نامه و وسایل پسر تون هست که برای شما آوردیم.) جوان در حالی که زن روی زمین نشسته بود و داشت گریه می کرد جعبه را کنارش گذاشت و سوار ماشین شد ولی هنوز ماشین حرکت نکرده بود که گفت:(مادر حلالمون کن.)

بعد از مراسم تدفین پسرش به خانه آمد.خواهر و برادرهایش هم آمده بودند توی اون بی حالی یادش اومد که هنوز وصیت نامه پسرش را نخوانده است.سمت جعبه رفت و وصیت نامه را باز کرد.بعد از مدتی شروع به گریه کرد.پسرش این طور نوشته بود:(سلام مادرم.دوست داشتم وصیتم حرف هایی نگفته باشد که مدت ها وقت نشده بود در رابطه با آن ها با شما صحبت کنم.مادرم حجابت یادت نرود،بدان اگر همان روز اولی که من به سمت جبهه ها رفتم فقط به خاطر این بود که از چادر و حیایی که به سختی در جامعه درست شده بود،به سختی نگهداری شود.بدان من وتمام کسانی که به جنگ آمده ایم دوست داشتیم تا حجاب شما خوب و درست حفظ شود.مادرم بدان که این عشق به راه و سیره امام بود که ما را به اینجا کشاند تا در مقابل دشمن بایستیم ، چرا که او مردی بود که بهتر از آن را تا به حال در زندگی خودم ندیده بودم.مادرم خواهش من از تو این است که حجابت را هیچ وقت فراموش نکنی ...

و مادر بعد از آن روز دیگر حجابش را هیچ وقت فراموش نکرد.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
یک شنبه 9 بهمن 1393برچسب:, .:. 16:4 .:. مبینا ورمزیار
درباره وبلاگ

حجاب ،مانند چادری بود که پشت در خانه سوخت، ولی ازسرفاطمه (س)نیفتاد. یادمان باشد فاطمه تنها 18 سال داشت! *ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است / ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.* به وبلاگ من خوش آمدید.من مبینا ورمزیار هستم از دبیرستان استعدادهای درخشان متوسطه اول شهرستان دورود. این وبلاگ به منظور ترویج استفاده از برترین پوشش ها (چادر) و حجاب اسلامی ایجاد شده است.حجاب،صدفی بر گوهر وجود

برچسب‌ ها

آرشيو مطالب
لوگوي ما
**مرواریدی در صدف**
امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1001
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 1001
بازدید ماه : 76885
بازدید کل : 442827
تعداد مطالب : 190
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1


بسم الله الرحمن الرحیم «وَقُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَيَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَلَا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا : و به زنان با ايمان بگو ديدگان خود را [از هر نامحرمى] فرو بندند و پاكدامنى ورزند و زيورهاى خود را آشكار نگردانند مگر آنچه كه طبعا از آن پيداست » با عرض سلام.این وبلاگ تقدیم میشه به ساحت مقدس امام زمان (ع).امیدوارم ازاین وبلاگ نهایت استفاده رو ببرین.انتقادات وپیشنهاداتون رو برای من در نظرات بزارین.متشکرم.


طراح قالب

معبر سایبری بی سنگر